چشمانم به خواب نمی رود ، در تقلای خواب از این سو به آن سو می کنم تا شاید سنگینی پلک هایم مرا کمک کند ، اما انگار ماجرای دیگری در راه است.
وضو می سازم و بیرون می زنم ، حرم خلوت است و جماعتی که هر کدام به کار خویش مشغول؛ همیشه دوست داشته ام دخیل اشک های دیگران شوم تا در عالم انس شان شریک و همراه دلهایشان گردم.
یادم می آید که هر بار مشرف به حرم مولای طوس می شدم ،اگر حال و هوایی روزی مان می شد ، بیشتر از هر جا دوست داشتم در خلوت پنجره فولاد بشینم و در عشقبازی بی پروای مردم نظاره گر باشم و در روضه عاشقی اشک بریزم.
پیرمرد با لهجه خالصانه روستایی آنچنان خالصانه می گفت که مرا یاد پیرزن کلاف نخ به دست می انداخت که در سر سودای خرید یوسف داشت ، آن پیرزن که صاحب یوسف نشد اما این پیرمرد که گوسفندهایش را فروخته بود و با دلی که همه سرمایه اش بعد از این است آمده بود را نمی دانم .
پیرمرد سر بر پنجره فولاد گذاشته و آنچنان میله های فولادی را نوازش می کند که گویا دست در زلف یار انداخته .
روشنی حرم چشمانم را خیره می کند به ضریح تاریکی که کمدهایی در جلوی آن قرار داده اند که چشم ها نبیند ولی غافل از اینکه چشم دل را حاجتی برای حصار نیست ، سلام می کنم و وارد می شوم ؛ باز بیرون می روم و باز می آیم ، هر بار کارم اینست سلام می کنم ،السلام علیکم یا اهل البیت النبوه ، اینجا باب جبرائیل است و هر بار من به طمع جواب سلامی دور از چشم وارثین غاصب مدینه از صاحب خانه هستم – بیچاره دل من که نشنید سلامی که ابتدا صاحب خانه بر ما کرد- نیمه شب است و هر کس به حالی مشغول است این سو مردی اعرابی قرآن در دست گرفته و آن سوی دیگری جوان ایرانی است که خود را در هیبت اعراب درآورده است و در نزدیکی بیت دخت نبی نشسته است وآرام آرام اشک می ریزد ، اینجا مدینه است شهر پیامبر ، پیامبر زیبایی ها .
دختر نگران است و پدر از چشمان دختر حرف دلش را می خواند که بانوی آب چه در سر دارد .تا دست به دعا بر می دارد چبرائیل امین ملک مقرب پروردگار سلام می کند و وارد می شود و لوحی از جانب ذات اقدسش به جهت پیشکش به بانوی آب عرضه می شود چشمان نو عروس که به داخل لوح می افتد برقی می زند و از شادی قلبش عرش، غرق در شادی می شود .
در همین مدت کوتاه الفتی پیدا کرده ام با این شهر ، گویا مرا در این شهر به دنیا آورده اند و از دنیا خواهند برد ، چشم آن مرد کریه المنظر دستار سرخ ،که به چشمانم خیره می ماند طمع سلامی دوباره را به شفاعت روضه شریفه حواله می کنم و از پایین بیت النبی وارد می شوم و جایی برای خلوت شبانه می چویم ...
شفع را که می خوانم زانوهایم را مثل بچه های مادر مرده با دستانم جمع می کنم خود را در آغوش مهرش می اندازم که اینجا مدینه است شهر پیامبر، پیامبر مهربانی ها.
آمده بود تا مکارم اخلاق بگوید ، خودش را که نگو همه اش نور بود و خوش خلقی ، کسی را پیدا نمی کردی که از او کلام بیهوده شنیده باشد یا عملی بد دیده باشند همه اش نیکو بود و امید ؛ حالا هم که او رسول خدا شده است همه اش رحمت است . رحمت برای عالمیان ،بیشتر از همه امید برای مادران صاحب دختر ، دیگر کسی نمی توانست چشم امید برای پوشیدن لباس عروس دختر را برای مادرش کور نماید .حالا او آمده بود همه اش نور ، همه اش رحمت ، همه اش امید بود و هست.
حلیمه می گفت این نوزاد قریشی از آن روز که قدم بر چشمان ما گذاشته برکت و رحمت در سرزمین، نقل قول همه اعراب شده است . چشمه هایمان پر آب و مرکب هایمان چابک و بهائم همه فربه و نور امید در چشمان ما چون برق آسمان دیده می شود. که همه از وجود این نوزاد ملیح است.
السلام علیکم یا ایها النبی و رحمه الله و برکاته ، همیشه پایان نماز به سلام می رسیم ، سلام به مخاطبی که صدای تو را می شنود و جواب سلام می گوید . آهسته به سجده می روم و وقتی می نشینم احساس می کنم کمی شلوغ تر شده است پلک هایم سنگین شده اند . صدای آشنا به گوشم می آید فارس است نه ایرانی،بیشتر دقت می کنم تاجیک است و مانند کوکان تنها خودش را آورده در کنار پیامبر رحمت ، نگاهی زیر چشمی به او می اندازم در حال خودش است ، اشک از پهنای صورتش به زمین که نه به آسمان می برد مرا ، خدا من اینجا که پنجره فولاد نیست . یاد عروب می افتم که دلم هوای حرم امام رضا را کرده بود. نمی دانم که چه سری است میان مدینه و حرم امام رضا علیه السلام. در مشهد الرضا هستی یاد مدینه داری و اگر در مدینه باشی دلت تنگ، های های گریه است در کنار صحن گوهر شاد آنجا که بچه های هیئتی می ایستند و رو به ضریح مطهر روضه مادرجان امام رضا می خوانند ولی اینجا که مدینه است ، شهر پیامبر.
دل به دریا زده ام . گوش به نجوای عاشقانه و دخیل اشکهایش داده ام .حیلت رها کن عاشقا مستانه شو مستانه شو ... و دیگر هیچ نمی فهمم و اشک پهنای صورتم را پر می کند و دلم پر می گیرد چون اینجا مدینه است شهر پیامبر رحمت ، شهر پیامبر امید.