دم در که می رسم سلام می کنم و وارد می شوم ، امروز به طمع فدیه از صاحب خانه به تبریک گویی آمده ام و چنان غرق شور هستم که یادم رفته کاسه گدایی ام را با خود بیرم ، بیخیال!! هرچه کرم صاحب خانه باشد در گوشه پیراهن می ریزم و به خانه می اورم .
از من گدا تر هم اینجا زیاد است که راه رسم گدایی را بهتر از من می دانند و قدیمی تر از من به این آستانند ولی چه کنم که کرم صاحب خانه را عشق است ، کسی از این خانه دست خالی بر نمی گردد و حتی اگر خواب باشی رزقت را کنار بسترت می گذارند و می روند . آخ که اگر خیلی دوست داشتنی باشی می مانند تا بیدار شوی تا با دستان پر رحمتشان به تو بدهند آنچه که در هیچ دکانی پیدا نمی شود .
چند صباح دیرتر از این وقتی که چماقداران خلیفه به خانه شان ریختنتد و آن جسارت ها را به بابای این خانه کردند و هیچ مردی در آن موقع شهر نبود که مادر این خانه چادر بر سر کرد و عهد دیروز نامردان را کمی آنسو تر از خانه در مسجد یادآوری کرد واکر امر ولایت نبود به نفرین مادر آبها جهان زیرو رو می شد.
وقتی داشتم می آمدم به اینجا هم باز همان چمافداران آل خلیفه که به رسم مقتضیات زمانه اسمشان به چماقداران آل خلیفه تغییر کرده بود در میانه راه ، راه را بسته بودند و چون فقط زورشان به زنان می رسید قلدری می کردند ، تاملی کردم که با مشت به زنم تو دهن آن مزدور کریه المنظر ،که دوستی دستم را گرفت و گفت حالا نه!
آرام آرام شروع می کنم به صدا کردن : آمده زینب به دنیا ، فاطمه عیدی بده ... تکرار می کنم و اوج می گیرم تا عرش ، کم کم دستانم دارد به بالا می آید که بغضم می گیرد ، یادم می رود که صاحب خانه در بستر بیماری است و تنها پرستار مادر، زینب خردسالی است که باید از همین حالا بزرگ باشد ، اصلا این خاندان از نوزادشان تا بزرگشان همه و همه بزرگند و کریم و من گدای این خانه هستم.
بغضم را فرو می خورم و در دل می گویم که ای مادر ، خدا دعای بیمار را زود استجاب می کند تو هم دعای مارا آمین بگو . صدایم را بلند می کنم و می گویم که در این خانه امشب همه عیدی می گبرند و ای خانم عیدی ما را پیروزی مسلمانان بحرین بر کفار بنی خلیفه و بنی سعود قرار بده ؛ خدایا ریشه آل سعود را خشک کن.که یکباره همه گفتند الهی امین.