دستانم ، چشمانم اصلا همه عالم دخیل این آستانند .
سر بر حصار جلوی درب گذاشته ام و بغض، دروازه گلویم را بسته و فریادم را فقط معتکفین در دلم می شنوند و برای همین است که از آن ساعتی که برگشته ام در دلم طوفانی برپا شده است که بارش اشکانم را از آسمان چشمانم برای گونه هایم سوغاتی سفر آورده است.
به دیوار خیره شده ام و نگاه حسرت بارم اینبار به مورچه ایی است که دیوار را بالا می رود و از میان کاشی ها می گذرد و به دم در که می رسد می ایستد با خودم می گویم که دارد اذن دخول می خواهد و بعد به داخل وارد می شود و من هاج و واج به مور نگاه می کنم که عاشقانه در خانه گم می شود.