سفارش تبلیغ
صبا ویژن

89/10/11
3:11 صبح

روزهای خدایی

بدست مستند ساز شیعه ایرانی در دسته دل نوشته، کاروان، آسیایی، کشتی، سلام

بسم الله

بغض گلویم دارد امانم را می برد نه می توانم گریه کنم نه می توانم آنرا در جسم خسته ام فرو کنم .هاج و واج به افق نگاه می کنم که چگونه از رفتن باز ماندم .

کم کم داشتم با این ادمها خو می گرفتم چرا ؟ خودم هم نمی دانم، نه زبانشان را می فهمیدم و نه هم مذهب و هم فرهنگ بودیم ولی با هم اخت شده بودیم آدمهایی که رنج را تحمل کرده بودند و تن به این سفر طول و دراز داده بودند ولی هنوز در چرایی ماجرا مانده بودم.

یک ماهی است که دور از مهدی و مادرش هستم ولی حسی که تو چند ماه مدینه داشتم الان هم دارم حسی که تو سفرای دیگه ندارم ؛ باز برام سواله که چرا به این ادما اینقدر وابسته شدم . به قول معراج آیا می ارزه یا نه؟

یه وقتی یادم می آد استاد می گفت آدما تو غریزه ها تو فرهنگها و ... با هم می تونن اختلاف داشته باشند ولی اگه همه به سمت فطرت حرکت کنند و یا اگر جامعه ،جامعه فطری باشه اونوقته که اختلافی دیده نمیشه .

این کاروان حرکت کرده بود و حرکت ، یه حرکت فطری بود که از آن سوی آسیا شروع شده بود و تا این نهایت آسیا پیدا کرده بود.همه وقتی با هم بودند جز فطرت زبان مشترکی نداشتیم و اون مبارزه علیه ظلم بود همون چیزی که ما بهش می گیم جهاد.

جهاد دروازه ایی است به سوی رضوان الهی ...

امشب هم با بچه هایی که باید با کشتی بروند می رویم تا آخرین هماهنگی ها را انجام بدهند . از راهروهای باریک کشتی خودمون را به روی عرشه می رسونیم محمد حسین و حاکیم و ساکا کوچی تو نگاهشون یه بغضی همراه با شور انقلابی است . وقتی من و حاکیم تنها می شویم ازش می پرسم که دلت برای دخترهایت تنگ نشده . چشمانش برقی می زند و با صدای گرفته می گوید که کوثر فقط شش ماهش است که او به این سفر آمده است و با بغضی می گوید لبیک یا حسین.

کشتی پر است از کالاهای مردمان مسیر راه کاروان و و همه کسانیکه از آسیای متحد دلشان برای غزه مظلوم به درد آمده از روح الله می پرسم که امنیت بچه ها در طول سفر چگونه است ؟ که جوابی می دهد که نه خودش و نه من باور داریم و آخر می گوید به خدا مسپاریم .دلم پر از شور است و نگرانی، چرا؟ نمی دانم.شاید به خاطر اینکه ما از ادامه سفر باز ماندیم تازه دارم حس و حال بچه هایی که از ایران نتونستند ادامه سفر بدهند را بفهمم و شاید باز همان معنای جاماندن از قافله.

دیروز همه آمده بودن تا شروع بار گیری کشتی را آغاز نماییم ظاهرهمه خوشحال نشان می داد ولی بغض را میشد در چشمان همه دید .اونها ناراحت بودند که ایرانی ها همراهشون نیستند و ایرانی ها نارحت بودند چون از این خاکریز داشتند می رفتند ، یکی آمد و گفت پرچم ایران را بدهید به من تا هر جا برویم با نام ایرانی شناخته شوم دیگری طلب عکس امام می کرد و دیگری می گفت که هرجا برویم سرود ایرانی می خوانیم هرکسی چیزی می گفت تا دلمان آرام بگیرد ولی دیگر کارمان از این حرفها گذشته بود .بغضم گرفت و رفتم پای کشتی رو به دریا شروع کردم به خواندن .

السلام علیک یا اباعبدالله...